زندگی،چند دهه زود تمام شونده

امروز کلی داشتم با خودم فکر می کردم و کلنجار می رفتم که من، که الان بیست وهشت سالمه؛ توی زندگیم چیکار کردم. گرچه پیرمرد شصت ساله نیستم که بخوام همچین حرفی بزنم ولی بنظرم زمان خوبیه که از بیرون یه نگاهی به خودم بندازم و در موردش فکر کنم و در آخراینکه درآینده چیکار می خوام بکنم. بعد به شرایطی که ما جوون ها توش قرار داریم نگاه می کنم و بعد از کلی فکر کردن متوجه می شم که توی بد وضعیتی گیر افتادیم و این موضوع که هر دفعه می خوام برگردم به خودم نگاه کنم تبدیل میشه به یه چیز ناخوشایند که اتفاقاً هر دفعه گند میزنه به اعصاب و روحیه آدم و رمق آدمو می گیره…البته اگه آدم حساب بشیم واقعاً…در واقع بعضی وقت ها به آدم بودنم شک می کنم. بعضی وقت ها پیش خودم می گم اگه توی جنگل زندگی می کردیم دیگه تکلیفمون مشخص بود؛ آقا اینجا جنگله دیگه، باید از قانون اینجا پیروی کنی.دیگه تکلیفت مشخصه.
توی مملکت عزیز ایران هیچ قانونی وجود نداره، در واقع اینجا قانون مثل دلقکی میمونه که از دور برات شکلک در میاره وبهت می خنده و میشه سوهان روحت.
واقعاً که مملکتِ سراسر کثافتی داریم.
يعنى هر كارى ميكنم نميتونم به آرزوهام برسم و وبا محدوديت هايي كه توى اين مملكت داريم نميتونم ارزش هام رو حفظ كنم و بهشون پروبال بدم. يه نگاهى به دور و بر خودمون بندازيم مهندس ها و كارشناسى ارشد هايي رو ميبينيم كه دارن رو تاكسي و وانت بار كار ميكنن و حتا اونايي كه يه كار درست حسابى توى شركتى چيزى دارن، تخصصشون ربطى به شغلشون نداره. مثلا يارو مهندس كشاورزيه، حالا توى شركت نفت اپراتور سوخت گيريه. يعنى هرچي خونده پشم.
بعد پیش خودم میگم برگردم به چند سال قبل و مروری بر گذشته داشته باشم که آیا قبلاً خوب بوده حالا بد شده؟!  یا بلعکس قبلاً بد بوده حالا شرایط بهتری داریم؟! یا شاید هم توقع من بالا رفته چونکه می دونید که: هر چی توقع آدم بره بالاتر ممکنه بیشتر اذیّت بشه و از طرفی هم ممکنه بیشتر پیشرفت کنه…بگذریم، بعد به جای اینکه بشینم زمان ها و شرایطشون رو با هم مقایسه کنم به یک سری چیزای دیگه رسیدم؛ من متوجه شدم ما نه الان و نه هیچ وقت دیگه هیچی نداشتیم، هیچی نبودیم، از درک خیلی از احساسات محروم شدیم. ما توی مدرسه کلاس رقص نداشتیم کلاس موسیقی نداشتیم، ما هیچوقت توی سلف مدرسه نچرخیدیم تا ظرفهامون رو پر از غذاهای خوش آب و رنگ کنن و با دوستامون سر میز بشینیم و بخندیم ومعاشرت کنیم.اصلاً ما ازجنس مخالف جدا شدیم.ما هیچوقت جشن فارغ التحصیلی نداشتیم تا کلاه هامون رو بندازیم تو آسمون و احساساتمون رو بروز بدیم و نترسیم که شاد هستیم.
ما همیشه بازخواست شدیم، به خاطر موهامون به خاطر ناخون هامون بخاطرحجابمون…دختر های ما در اوج گرما لباس های بلند پوشیدن و زیر مقنعه عرق ریختن.
ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم نداره و مثل ما آدمه و میشه باهاش دوست شد و بدون نیت های شوم به اون اعتماد کرد. راستش جنس مخالف هم هرگز این رو نفهمید.
بهترین روزهای زندگیمون با کابوس کنکور هدر رفت…با سربازی
از طرفی قربانی خواسته هایی شدیم که پدر و مادرمون هرگز به اون نرسیدن.هیچکس به ما نگفت جامعه هنرمند بیشتر می خواد تا مهندس. هیچکس نفهمید شب ها با رویای ساز و بوم نقاشی به خواب میریم. هیچکس به ما نگفت موفقیت پزشکی و مهندسی و وکالت نیست…
یه وقتایی فکر می کنم که دست از تلاش برداشتم و کاری برا زندگیم نمی کنم.
توی کتاب «ناتور دشت» به یک مطلبی رسیدم که باهاش احساس همزاد پنداری می کردم وبیاد داداش کوچیکم هم افتادم…نوشته بود:
(( سقوطی که من ازش حرف میزنم و گمونم تو دنبالشی. سقوط خاصیه. یه سقوط وحشتناک.مردی که سقوط میکنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همینطور به سقوطش ادامه میده. همه چی آماده ست واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال میکنه که محیطش نمی تونه بهش بده. واسه همین هم از جست و جو دست می کشه. حتا قبل از اینکه بتونه شروع کنه دست می کشه. ))
خوب میدونم یه چند وقت دیگه دوباره این موضوعِ نکبتِ روحیه خراب کنِ «میخوای چیکار کنی» میاد سراغم…آخه میدونید، این فکر نا گزیر میاد سراغ آدم،  چراکه زندگی ما چند دهه ی زود تمام شونده ست

نويسنده: وبلاگ جوان ايرانى

توییتر

اینستاگرام

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑